یادداشت های یه آسمونی
بر شاخه خویش هم کرانم آواره ترین مردمانم عمری است که چون صدای زنجیر در کوچه بی کسی روانم تا صبح ستاره می شمارم تا صبح ستاره می فشانم غم با همه هست و باز تنهاست من نیز چنینم و چنانم یک شاخه بی پرنده،یعنی گلدسته خالی از اذانم کس حرف محبتی ندارد یا من نشنیده ام. ندانم دیشب دل صد ستاره سوخت حرفی که نبود بر زبانم گفتند که ای فلان ! تو هیچی گفتم که حقیر نصف آنم یک سنگ زدید و من شکستم دیگر مکنید امتحانم
نوشته شده در دوشنبه 87/12/12ساعت
12:43 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |